من آرام 19 سالمه.
این وبلاگ رو با تمام وجودم برای عشقم می سازم و می دانم که شایسته بهترینها می باشد فکر نکنم هیچ کس بتواند جای اون رو در قلب من بگیرد
فقط نظر یادتون نره...
تبادل لینک هم انجام میدم...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیارمنتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترککرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ماداده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خودرابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم اینآرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادرنیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیاردوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگشهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صداییپر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلازیبا نبود. کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خداشهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیاافتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده استنه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرفبزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچنگفت و خاموش ماند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان پندآمیز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 958